هرکس در دنیا کسی را دارد :
لیلی مجنون را
شیرین فرهاد را
پدرم مــــــــــــادرم را
تو عشق جدیدتـــــ را
من ......
من تنهایی را
همیشه تصـــــور میکردم تختم فقط جایی است برای خودم و تو
نمیگویم این تصور غلط است نه
تو که رفتی جایت را گلباران کردم تا کسی
جایت را اِشغال نکند
تا برگـــــــــــــردی.........
میدانم که برمیگردی میدانــــــم
دلم این را میگوید
این روزها که جرات دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم !
بگذار دست کم گاهی تو را به خواب ببینم !
بگذار در خیال تو باشم !
بگذار . . .
بگذریـم !
یادش بخـــــــیر قدیما بدون اینکه آدم بفهمه بهش خیانت میکردن
ولی
حالا چی؟! پشت سرت که هیچ جلو چشتات راست راست راه میرن
بهت خیانت میکنن
آخرشم میخندن و میگذرن
بابا فاز روزگارُ برم بخـــــــدا
آهای روزگـــــــار!!!
خوشحال باش مانند گذشته ی من
کلاهت را به هــــــوا بینداز
مهمـــــانی بگیر
من دیگر جان بازی کردن ندارم
تو بـــــردی........
لبهایم که تشنه و دلتنگ می شوند باران را می بوسم
من این جا زیر بارانم،
وقتی که بسیار از تو دورم و تو را می خواهم
باران را می بوسم؛ او تو را قطره قطره در من فرو می ریزد
خاطرت باشد ؛ ما هر دو زیر یک آسمان زندگی می کنیم
در دو سوی باران ها من به تو و بوسه و باران ایمان دارم
و قاصدک ها به تو خواهند گفت که دوستت دارم !
زندگی شاید همین فاصلۀ خیس ِ بارانیست
که تو را به من پیوند می زند . . .
بهترین آرامش دنیا برای من است
بگذار حسودان هر چه دلشان میخواهد
بگویند
شعر عاشقانه
تو کیستی که من اینگونه بی توُ بیتابم
شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم
تو چیستی که من از هر موج تبسم تو
بسان قایق سرگشته روی گردابم
تو در کدام سحر بر کدام اسب سفید؟
تو را کدام خدا؟تو از کدام جهان؟
تو در کدام کرانه؟تو در کدام صدف؟
تو در کدام چمن؟همره کدام نسیم!؟
تو از کدام سبو؟
من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه؟
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین آهــــــــــــ
مدام پیش نگاهی،مدام پیش نگاه
کدام نشات دویده از تو در سر من
که ذره های وجودم تو را که می بینند
به رقص می آیند و سرود مي خوانند؟!؟
چه آرزوی محالیست زیستن با تو
مرا همین بگذارند یک سخن با تو
تو آرزوی بلندی،دست من کوتاه
تو دوردست امیدی و پای من خسته
همه وجود تو مهــــــــر با من بمان...
بــــاید بــاور کنــیم !
"تنـهـــایی" . . .
تلـــخ تــرین بــلایِ بــودن نیــســت . . .
چیـــزهـای بـدتــری هـم هســت . . .
روزهـــای خستـــه ای که در خـلـوتِ خـانـــه، پـیـــــر می شــوی . . .
و ســال هــایی که ثانــیه به ثانیــه از سَــر گذشتــه اســت. . .
تـــازه پِــی می بـــریــم کـه تــنـــهـایـی، تلــخ تــرین بـلایِ بـــودن نیســـت. . .
چیـــزهـــای بدتـــری هم هســــت
دیــر آمـــدن!
تا " تـــــــــو " هستی
که دستانم را بگیری ،
آرزو میکنم هر روز زمین بخورم !
کاش تابستانها هم برفی بود !...
خیلی که دلتنگ میشوم
به آسمان نگاه میکنم !
دلم قرص میشود
که " تـــــــــو " هم زیر همین سقفی...
می خواهم آنقدر بُــــو بکشم
" تـــــــــو " را
که ریه هایم پُــر شود از عَطر تَنت..
که هوا داشته باشم برای نفس کشیدنم..
وقتی کنارم نیستی...
حسادت یا خساست ؟
اسمش را هر چه می خواهی بگذار ،
من می خواهم
" تـــــــــو "
فقط عزیز دل من باشی !...
خانه دلم را بر بلندای چهار ستون ساخته ام ،
نه ، اشتباه گفتم ... اصلاح می کنم ،
" تـــــــــو " چهار ستون دلم را پی ریزی کرده ای ،
با وجودت ، عشقت ، نگاهت ، آغوشت ..
خانه محقر من با " تـــــــــو " قصر است
و بی " تـــــــــو " خاک ،
خاک دلم را با نگاهت ، جان ده تا افلاک...